من بدون عشق در جا مرده ام
همچو مرغي در قفس پژمرده ام
آشنايي از كوير خستگي
همچو آهوي بيابان برده ام
من بدون عشق ويران ميكنم
هر چقد هم من در اينجا مرده ام
او كه با سجاده رنگين خود
مي فشارد عشق را بر گرده ام
قامتش همچون درختي سرو بود
كز نگاهش عاشقي را خورده ام
عاشقي را گر بگيري از دلم
مي زنم چندي به پشتت گرزه ام
عشق در جانم هياهو ميكند
گر نباشد خشك گردد برزه ام
عشق را با جان خود يكسان كنم
گر يكي رفت آن يكي هم برده ام
عاشقي همچون بهاري است اندر جان من
چون كه خشكيدش بدان من هم در ان پژمرده ام
حال ما هم ميرويم تا عشق را درمان كنيم
تا نبينم از كسي گويد كه من سرخورده ام